پرستار احمدی
صبح زود بود
با ذوق از خواب پا شد مثل همه ی روز های دیگه
رفت حموم
با وسواس زیاد لباساشو انتخاب کرد
یه لباس گل منگلی قرمز پوشید که آستین نداشت
و یه دامن کوتاه که تا رو زانوهاش میومد
با آرامش مشغول آرایش صورتش شد
توی آینه به خودش زل زد و یاد اون افتاد
میدونست از آرایش غلیظ خوشش نمیاد
همیشه می گفت بی آرایش خوشکل تری
نگاهش رو از آینه گرفت و رفت سراغ کلکسیون عطر هاش
از بین ده ها ادکلن گرونش، همون عطر ارزونه رو برداشت
با اعتماد به نفس از خونه زد بیرون انگار که با رئیس جمهور قرار ملاقات داره
تو ایستگاه نشست در انتظار اتوبوس
اون روز همه چیز خاص بود
هیچکس بهش چپ چپ نگاه نمی کرد خبری از گشت ارشاد هم نبود
انگار همه میدونستن چه مهمان ویژه ای داره امروز
سوار اتوبوس شد
خبری از شلوغی نبود بچه های دست فروش هم غیب شده بودند
چهار ایستگاه اون ور تر پیاده شد
به سمت همون ساختمون رفت
با هر قدم که بر میداشت نفسش تند تر میزد
بالاخره وارد ساختمون شد
آدرس رو حفظ بود اما برگه ای از کیفش در آورد
نوشته بود اتاق پنجم دست چپ رفت تو اتاق پنجم دست چپ
بی مقدمه گفت اون روز رو یادته؟
جواب اومد آره مگه میشه یادم بره؟
+ اگه راست میگی، بگو چی تنم بود اون روز؟
- اون روز اصن لباس تنت نبود
+ (هم خجالت میکشه هم خنده ش میگیره) لوس نشو
- باشه! یه لباس با گل های ریز تنت بود
+ (یه لحظه لبخند میزنه بعدش سریع اخم میکنه) قبول نیست، من همیشه همین لباسو میپوشم
- بااااشه! یادم نمیاد، خودت بگو کدوم روز؟
+ نه اینجوری نمیشه، باید خواهش کنی
- میشه لطفا بهم بگی کدوم روز؟
+ نه (از در میره بیرون و تو سالن میدوه)
- میخواد بره دنبالش بگیرتش و تو بغلش فشارش بده تا با هم یکی بشن
اما دست و پاش به تخت بسته ست
سعی می کنه خودشو باز کنه
یه صدای گنگ میگه
پرستار احمدی آرامش بخش تخت ۳